گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

بعضی وقتا رئیس کلید می کنه روی یه چیزی و ...

دیروز صبح بعد صبحونه رئیس گزارش اسمبلی! رو می خواست، تا دیروز "علی.ح.cp" داشت رووش کار می کرد تا آماده ش کنه که رفت کیش! و بهم گفته بود بقیه ش رو درست کنیم. رفتم سیستمش رو روشن کردم دیدم خیلی ناقصه و نیاز به جابه جایی هایی هم داره، کلی با استرس از تنگی وقت و خشم رئیس نشستم پاش تا درستش کنم، از یه جایی دیگه چشام شروع کرد به سوزش و درد گرفتن!*

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۱
یادگار

امروز هم دکتر "پ" مطابق با بقیه یکشنبه ها اومد دفترمون، کمی از عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" براش تعریف کردم و گفتم که "امیر.آ" هم بود! و درموردش با دکتر صحبت کردم. بین کارهامون همین طور باهم حرف می زدیم. امروز دکتر از محل کارش مرخصی گرفته بوده و رفته بوده دنبال کارهای بیمه و پولی که توی تیرماه موقع مریضی دخترش خرج کرده بوده، حدود 512 هزارتومان. وقتی مهندس "عل...ه" اومد با "مجید.ق" روبوسی کرد و ما هم از پشت پنجره دیدیمشون.

دکتر با خنده گفت: [بچه سوم آقای "عل...ه" به دنیا اومده؟!]

منم با لبخند جواب دادم که: [نه، 22 بهمن جشن عروسی آقای "ق" بوده]

دکتر گفت که: [کم کم همه دارن متاهل میشن]

با اشاره به سه نفری که غیر دکتر توی اتاق بودیم گفتم: [این جا که همه مجردن]

دکتر هم گفت که: [یه کم پولاتو جمع کن، بعد ازدواج کن، بچه دار شو و ...؛ الان یه عده ازدواج نمی کنن! واسه ازدواج باید فداکاری کنی، از خودت بگذری؛ یه عده ازواج کنن موفق میشن توی زندگی، یه عده هم ازدواج جلوی موفقیت شون رو میگیره! واسه همین، اون عده ازدواج نمی کنن ولی تو از اون افرادی که ازدواج کنی موفق میشی توی زندگی ت]

پ. نوشت: دکتر "پ" قبلا هم در مورد ازدواج سفید! باهمون صحبت کرده بود که زن و مرد بدون عقد شرعی باهم زندگی می کنن و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۱
یادگار

حدود یک ماه پیش "مهتاب" پیامکی فرستاد بهم که فلان شماره رو به فلان شماره اس! کن. منم پیامک زددم. مسابقه کتابخوانی بود. از هفته پیش اس ام اس هایی از طرف همون مرکز برام می اومد که شما در قرعه کشی شرکت داده شده اید و یا فلان مسابقه جدید رو شرکت کنید و ... تا امروز عصر که این پیامک واسم اومد:

کتاب و زندگی؛ من زنده ام

شما در قرعه کشی مسابقه کتاب و زندگی برنده شده اید. جهت تکمیل فرم دریافت جایزه، از روز دوشنبه به سایت مسابقه مراجعه کنید.

البته پیامک رو ساعت 18:45 موقع خروج از دفترمون دیدم و زیاد جلب توجه نکرد برام! اومدم خونه، همین جور داشتم تلویزیون می دیدم و هر از گاهی هم توی نت می چرخیدم که یاد پیامکِ افتادم. اومدم توی سایتشون و شماره م رو وارد کردم و نوشت:

تبریک

شما برنده کارت هدیه شدید

 

رفتم توی قسمت مشاهده برندگان قرعه کشی مرحله اول و شماره م رو با Ctrl+F جستجو کردم! کدم 9536309584 بود!

همون پیامک رو واسه "مهتاب" اس ام اس کردم و بعد چند دقیقه از خونه شون بهم زنگ زدن! فهمیدم "حامد" آقاست و خبرا بهش رسیده. با خنده سلام و احوالپرسی کردم و در جواب این سوال که چی بردم گفتم: [کارت هدیه]. از قضیه مسابقه پرسیدم و گفت که کتاب ش رو خریده بوده و سه نفر می تونستن توی مسابقه شرکت کنن، یکی خودش، یکی "مهتاب"؛ دنبال نفر سوم می گشتن که "مهتاب" من رو پیشنهاد میده! "حامد" آقا توی تلفن گفت که "مهتاب" خانم گفته "م ح س ن" خرشانسه! البته "مهتاب" گفته شانسم خوبه و واژه خر! رو "حامد"آقا اضافه کرده. حتما!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۲
یادگار

جمعه بالاخره تعطیل بودیم! ساعت گوشی م زنگ میزد و من دوست نداشتم پاشم! تا اینکه "مهتاب" تماس گرفت. قرار شد بیاد و تا شب یعنی قبل اومدن "علی.ا" پیشم بمونه. بعد که قطع کرد و اومدم توی حال، پاکت دعوت جشن محل کارم رو دیدم که از ساعت 14:30 تا 18 بود. باید می رفتم وگرنه 200هزارتومنم می پرید! دوباره به "مهتاب" زنگ زدم و شرح ماوقع کردم! اونم خیلی منطقی پذیرفت که بیاد و عصر بره! بازم رفتم دم مترو سبلان دنبالش تا باهم بیایم خونه، توی راه هم دوتا رون مرغ واسه ناهار گرفتم به همراه دو عدد هویج! که شد 200 تومن. اومدیم خونه، اول یه چای آویشن دم کردم بعدش خدا خیرش بده "مهتاب" شروع کرد به غذا درست کردن؛ دستش دردنکنه واقعا خوشمزه شده بود البته خودش می گفت چون یکم مرغا ته گرفته خوشمزه شده! ساعت 15 یه کم میوه شستم و آوردم تا باهم بخوریم. 15:30 شده بود که گفت: [مگه نمی خواستی ساعت سه و ربع بری؟! دیرت نشه!] مجبور بودم وگرنه دوست نداشتم "مهتاب" بره. باهم حاضر شدیم و زدیم بیرون تا سر سبلان باهم اومدیم و اون رفت سمت مترو و من برگشتم و رفتم به طرف میدون تا از اونجا با ماشین برم سرکار!

مراسم خوبی بود، برعکس روزای کاری هیچ محدودیتی نبود! اگه می دونستم به ورود افراد بدون کارت دعوت گیر نمیدن "مهتاب" رو هم با خودم میاوردم تا ببینه کجا کار می کنم! "مجید.ق" که دو روز قبل توی کاشان مراسم عروسی ش بود با خانمش اومده بوده و خانمش بهش میگه که: [این جا کار می کنی؟ خرابه س که!]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۴
یادگار

صبح با قیافه جدید رفتم سرِکار، قسمتِ چونه م رو کردم توی یقه کاپشنم که دیده نشه! ولی چون قبلا قبحش! ریخته بود دیگه کسی زیاد تازگی نداشت براش ولی خب هنوزم یه جوری نگام میکردن! بالاخره بعد ی مدت ریش داری! مدل بذاری نگاه داره. بعدازظهر مهندس "مه...ی" بازم مثل دفعه پیش گفت که "مح...ی" بدون اجازه داره از لایسنس! من استفاده میکنه. منم جوابش رو دادم که ماله من فرق داره!

می خواستم زودتر بیام خونه که به کارهای قبل عروسی برسم و یه ساعتی هم بخوابم ولی گفتم حیفه! و موندم تا 17 بعدازظهر.(به بعدا نوشت مراجعه شود!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۳۵
یادگار

تا دیشب با خودم می­ گفتم که سال دیگه تنهایی یه جا رو می گیرم و تنها زندگی می کنم! دیشب تازه خوابیده بودم که نمی دونم صدایی اومد یا خواب بدی دیدم که از خواب پریدم ولی از جام بلند نشدم و چشام رو هم باز نکردم. فقط یادمه از ترس داشتم می لرزیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۴
یادگار

 امشب فیس آف کردم! شبیه مدل ترم آخر کارشناسی، آخه فردا عروسی دعوتم8->، عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" همکلاسی­های ارشدم. یادمه 19 دی ماه 90 بود که "محمد.ک" توی ماشینش ازم پرسید ک چرا همیشه ریش (ته­ریش) میذاری و منم گفتم که اتفاقا دامادمون هم تازگی ازم همین سوال رو کرد که چرا از وقتی اومدی تهران ریش­دار شدم. در جواب "محمد" گفتم: [همین­طوری. انگیزه! ندارم]

الان توی جَوّی قرار گرفتم که دلتنگ شدم و به پهنای صورت اشک ریختم!:(( منم که اشکم لبِ مَشکَمه!:|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
یادگار

بالاخره ***ی­ها هم تحت تاثیر نوشته­هام قرار گرفتن و شنبه اومدن!خنده البته بدون برگزاری جلسه حفاظت، به قول مهندس "مه..ی" جلسه حفاظت رو پیچوندیم! چه می­کنه نوشته­های جادویی من!<):) اما با اومدن این چشم بادومیا عرصه برامون خیلی تنگ شده!:-w حالا در ادامه عرض می­کنم.

شنبه صبح توی سالن جلسات ساختیا!، داشتن در مورد خواسته­هاشون می­گفتن و من و "علی.ح.cp" نت برمی­داشتیم. ماشالا گشنه! بودن، پذیرایی آوردن به یک آن همه رو خوردن؛ البته برای من و "علی" که چیزی نیاوردن! اجنبی پرستا!>:P تقریبا جلسه تموم شده بود، یکی شون رو دیدم که سرش رو برگردوند و آب دهن انداخت روی زمین!:-& شب موقع رفتن، جانشین ساختیا میگه: [این ***ی­ها چکار کرده بودن؟! از صبح پنجره­های سالن جلسات رو باز گذاشتیم تا بوی بدش بره] اون­جا بود که من دیده­هام رو تعریف کردم. ماشالا چه سیگاری هم می­کشن! از اول صبح شروع می­کنن به سیگار کشیدن. به قول مهندس "عا...ی" که خودش روزی حداقل ی نخ سیگار می­کشه: [سگ هم این موقع صبح سیگار نمی­کشه!] دیگه از این­که توی کارتنی که با خودشون آورده بودن سوسیسی دیده شده که عکس گربه روش بوده! چای ما رو هم نمی­خورن و با خودشون چای مخصوصی آوردن که عکس هویج! روشه و بعد این­که رئیس بهشون گفته که یک بسته­ش رو بذارن دفتر تا براشون درست کنیم، امتنا ورزیدن! معلوم نیست چی توش بوده!آرام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
یادگار

یکشنبه، خشکبار سبد تغذیه سلامت ویژه کارکنان ...! رو تقریبا نصف کردم و بعد اتمام اضافه کاری، زنگ زدم به "مهتاب" که میام پیشت و برات مقداری از خشکباری که بهمون دادن رو میارم، بنابراین سوار سرویس "سهیل.ف.ج" شدم و باهش میدون رسالت پیاده شدیم و ازون­جا با تاکسی رفتیم سمت فرجام. "مهتاب" اومد بیرون و بیشتر شام خودش که ماکارونی بود رو داد بهم. قدم زنان رفتیم بازار محله پشت دانشگاهشون. یه ظرف پلاستیکی واسه شست و شوی سبزی خرید، بعدشم از مغازه­ای که پوشاکش رو با تخفیف می­داد یه پلیور واسه بابا گرفت، همون مغازه­ای که ازش واسه "مهدی" ی پیراهن کتون گرفته بودیم اون­دفعه فروشنده موقع چونه زدن واسه تخفیف گرفتن گفت که چون چک داره داره زیرقیمت می­فروشه اجناسش رو، الان رو دیگه نمی­دونم بازم چک داشت یا نه! برگشتیم سمت خوابگاهش و از هم خداحافظی کردیم. پیاده اومدم مترو شهید باقری تا برم خونه. سرکوچه­مون که رسیدم ساعتای 22 شده بود. چون موهام خیلی بلند شده بود و پشت مو! پیدا کرده بودم و 5شنبه هم عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" دعوت بودم تصمیم گرفتم برم یه صفایی به موهام بدم. رفتم داخل و به آرایشگر گفتم فقط از این حالت دربیاد! کار موهام تموم که شد، شونه­ش رو گذاشت روی ابروهام! و چندتا قیچی زد!:-O چون سریع این کار رو کرد دیگه نمی­شد کاریش کرد و باید برای حفظ تقارن! سمت چپی رو هم اصلاح می­کرد! خیلی کفری شده بودمX(، بیست هفت سال زحمتشون رو کشیده بود (بیست و هفت، نه 28!!!) همین الان که دست می­کشم روی ابروهام معلومه که نصفه شده:|؛ البته به قولِ بعضیا!!!: [نخ! که نشده]:-?

بالاخره حول و حوشِ ساعت 22:30 یعنی بعد 16 ساعت و نیم برگشتم خونه. خیلی گرسنه بودم، برگشتم و از سوپری نزدیک خونه یه پاکت شیر گرفتم تا گرمش کنم و با عسل و خرما به­عنوان شام بخورم. وقتی توی قابلمه خالی­ش کردم تازه یادم افتاد که "مهتاب" بهم ماکارونی داده بوده، ماکارونی رو خوردم و شیرعسل رو گذاشتم واسه قبل خواب.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۷
یادگار