گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

رفتی و نقش روی تو بر لوح دیده ماند 
رفتی وداع تو به دل غم کشیده ماند 
چون خم شدم که پای تو بوسم پی وداع 
رفتی و قامت من غمگین خمیده ماند
در این سفر که نیمه ره از من جدا شدی 
بار غمت به دوش دل داغ‌دیده ماند 
آغوش من تهی شد و خار جدائی‌ات 
در چشم انتظار من ای گل خلیده ماند 
تا کی شب فراق سیاهت رسد بروز 
چشمم به جلوه‌گاه سحر تا سپیده ماند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۸
یادگار

ربطی به خاطره من یا وقایع اتفاقیه زندگی من نداره، شایدم داشته باشه اما جالب بود برام! چی؟! مقایسه ای که امشب شنیدم؛ مقایسه یا تشابه؛

امشب رامبد جوان مهمان برنامه "بعضی ها" بود، یه جا صحبت از مرگ خسرو شکیبایی شد و رامبد گفت که خیلی گریه کرده وقتی خبر رو به صورت زیر نویس از تلویزیون دیده، هق هق میکرده. نمیدونم علی ضیا ازش پرسید یا خودش همین جوری گفت که فقط دو بار این جوری گریه کرده:یک بار همین موقع، یک بار دیگه هم واسه مرگ یک جاندار!...بعد کمی تامل گفت:البته انسان نبود!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۴
یادگار

ساعت 13:30 روز سه­شنبه دوم دی ماه مصادف با شهادت حضرت امام رضا (ع)

صدای زنگ بالا اومد و من که توی اتاق، پای لپتاپ بودم کنجکاو شدم که ببینم کیه! آیفون رو که برداشتم تعجب کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۶
یادگار

یکشنبه بهمون گفتن که فردا وسایل شخصی تون رو بیارید که میرید اصفهان واسه تست! به من و "علی.ح.cp"

دوشنبه، مهندس "مه...ی" شماره دفتر و موبایل مهندس "مه...ه" رو گذاشته بود روی میزم تا باهشون هماهنگ کنم، آخه قرار بود با اونا بریم. قرار بر این شد که ساعت 14،14:15 آماده باشیم! ساعت 14:30 مهندس "مه...ه" زنگ زد که بیاید درب ترمینال اتوبوس ها! منم رفتم به "مد..و" گفتم که برسونتمون اما چون مهندس "ول...ه" مهمان و جلسه داشت، گفت که نمی تونه بیاد ولی سوئیچ ماشین رو گرفتم که بدم به "مجید.ق" تا برسونتمون. "محمد.ل" هم باهمون اومد که بدرقه مون کنه و با "علی.ح.cp" شوخی می کرد که مواظب پیچ صیاد! باشی. به "مجید.ق" گفتم که از قسمت بازرسی رد بشه ولی بچه ها می ترسیدن و می گفتن: [نه!] رد که شد "محمد.ل" گفت: [الانه که با تیر بزننمون] تا وانت رو پوشوندن ساعت 15 شد و زدیم بیرون. از صیاد اومدیم سمت میدون هروی و اولین میوه فروشی نگه داشتن و مقادیری موز و سیب و خیار خریدن. ما سوار یک تویوتا ون بودیم. بعد یه مدت راه رفتن یجا واستادن که چرخای وانت رو تنظیم باد کنن، اون جا آب معدنی و چیپس خریدن. توقف بعدی ستاره مارال بود، اون جا هم نماز خوندیم هم نسکافه و کیک خوردیم! چون بار وانت سنگین بود ما هم یواش می رفتیم و چون وقتی به محلِ مورد نظر!!! می رسیدیم دیگه شام بهمون نمیدادن رفتیم کاروانسرای شاه عباسی (مادر شاه). جای سردی بود! البته به قول "نسیم"!!! داخلش گرم!!! بود.

...

پی. نوشت: این رو 18 روز پیش داشتم می نوشتم! قصد داشتم فرداش ادامه ش رو بنویسم که ننوشتم و الان دیگه بی خیالش شدم و دادمش برا چاپ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۰
یادگار

خب قرار بود در مورد جلسه دفاع م، وقایع قبلش و بعدش شرح ماوقع بدم اما وقتی یه مدت از یه کاری (نوشتن) فاصله بگیری، دوباره شروع کردنش برات سخته! این رو هنگام نوشتن پایان نامه رو هم تجربه کردم! نه یک بار بلکه چند بار! الانم نمی خوام در موردش بنویسم چون حوصله فکر کردن بهش و یادآوری شون رو ندارم فقط این که همه چی ساعت 15 روز چهارشنبه مورخ 30 مهرماه 1393 تموم شد!

از آخرین نوشته م اتفاقای زیادی برام افتاده! مثل رفتن به مشهد بعد دقیقا 93 روز! به حلاوت سفر کردن از مشهد به یه شهر دیگه!!! موقع تاسوعا – عاشورا (چون دیگه نه دغدغه درس داشتم نه پایان نامه)، تجربه دوم و سوم!!! و ... . بهشون با ذکر جزئیات اشاره نمی کنم ولی شاید در لا به لای نوشته های آتی م در موردشون بنویسم! تجربه دوم و سوم رو عرض می کنم! (شایدم بی کار بودم و کامل نوشتمپ.ن)

پ. نوشت: بالاخره اینا رو می نویسم که در آینده پسرم که عکس ش رو بعدا خواهم گذاشت!!! بخونه و بتونه از تجربیات من استفاده کنه!


ب. نوشت: از تاریخ نگارش این مطلب، اطلاع دقیقی در دسترس نیست! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

شنبه ساعت 17:30 با "محمد.س" انقلاب قرار داشتم اما زنگ زد که دیرتر میاد! واسه همین منم با "مجید.ق" رفتم فروشگاه اتکا حسن آباد تا لوازم التحریر فانتزیایی که سرِ کار خریده بود رو با یه سری چیزِ به درد بخور عوض کنه! بعدشم گفت: [بریم سمتِ لوازم منزل] آخه متاهله و در آستانه باهم شدن! منم پوشاک رو که دیدم گفتم اول یه چرخی در قسمتِ پوشاک بزنیم. یه دمپایی دیدیم به قیمتِ چهل و خورده ای هزار تومان! همین مورد باعث شد کفش رو بی خیال شیم! نوبتِ پیراهن شد، دنبالِ یه پیراهن سبز!!! بودم، قیمتاش از چهل و خورده ای شروع میشد تا هشتاد و خورده ای، دمپاییه و شلوار 125 هزار تومانی! کارِ خودش رو کرده بود! بی خیالش شدیم رفتیم بالا!

ببخشید! این تیکه ش ممکنه چندش آور باشه!:-&: من نمیدونم چم شده بود که آبریزش بینی پیدا کرده بودم و دنبالِ دست شویی میگشتم! آدرس دادن که بیرون ساختمونه! علی الحساب یه آب سرد کن پیدا کردم! و یه مقداری مشکلم رو رفع کردم.B-)
"مجید.ق" قیمت چندتا لپ تاپ رو واسه خواهرش نوشت و برگشتیم پایین. دستشویی هم رفتیم! آخیش!:-"
امروز صبح، سخت! مشغول کار بودم! که اومدن صدامون کردن که بیاین غذاخوریه بغل پیراهن انتخاب کنین. رنگا و سایزای مختلف داشت. به قولِ "سهیل.ف.ج" باید خانمامون می بودن که تویِ انتخاب کمکمون میکردن! مهندس "مه...ی" گفت: [چون قراره کت و شلوار سورمه ای هم بِدن یه پیراهنی بردارین که به کته بیاد] سخن مهندس رو به بچه ها منتقل کردم اما بهشون گفتم: [که چه کاریه؟! ما که پیراهنایی داریم که به رنگ سورمه ای کتی که میخوان بدن بخوره، این رو یه رنگ متفاوت برمیداریم]! که با استقبال دوستان همراه شد. یه سبز ش رو برداشتم!!! گفتم بعدا به درد میخوره!!!:P


ب. نوشت: از تاریخ نگارش این مطلب، اطلاع دقیقی در دسترس نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
یادگار

اضافه کار بودم تا ساعت 18:45. سرویس که ساعت 19:10 اینا حرکت کرد همون اوائل راه خوابم برد! اونوقت کی بیدار شدم؟ دقیقا وقتی ایستگاه جای خونه م نگهداشته بود و شروع به حرکت کرده بود! دیگه مجبور شدم برم روبه روی مترو سبلان پیاده بشم و پیاده برگردم، توی راه "محمد.ا" همشهری،هم خوابگاهی و هم خونه ایه سابق (لویزان) رو دیدم که داشت می رفت خونه دوستش1، لباسش کم بود و از حموم هم اومده بوده! بهش تذکر دادم چون خودم یکم سرماخوردم و گلوم درد می کنه. بعد که از هم خداحافظی کردیم توی دلم!!! گفتم اینم حکمت خواب موندنم توی سرویس! اول رفتم از سوپری نزدیکمون شیر کم چرب واسه خودم و یک کیلو شکر واسه سرکار گرفتم بعدش اونا رو گذاشتم توی کیفم رفتم تا از میوه فروشی لیمو شیرین و شلغم بگیرم، نزدیکای میوه فروشی یک وانتی واستاده بود و مرکبات می فروخت، ازش قیمت گرفتم لیمو کیلویی 3 تومن، پرتقال هم 2500. رفتم ببینم میوه فروشی قیمتاش چنده و اول شلغم بگیرم چون ضایع بود که با میوه های این! برم توی میوه فروشی! درضمن پول هم نداشتم و باید از عابر بانک پول برمیداشتم. داخل میوه فروشی "مهتاب" تماس گرفت و گفتم که یکم ناخوشم! و قرار شد واسه شنبه صبحانه برام رزرو کنه! بهش گفتم اون قبلیه رو هم یادم رفته بود و هنوز مصرف نکردم. گفتش که واسه یکشنبه بلیط داره. بعدِ شلغم! رفتم بانک قوامین و 20 تومن پول گرفتم. همزمان که کیف و کارت و پول دستم بود راه افتادم که برگردم سمت خونه و وانتی. به وانتی که رسیدم و 1کیلو لیمو خریدم و 4تا هم پرتقال، اومدم دست تو جیبم کردم که پول بدم، هرچی گشتم چیزی نبود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
یادگار

دلم نمی خواست قبل مطلب دفاع از پایان نامه ارشدم یه همچین مطلبی بذارم اما همش که نمیشه که خاطرات آدم خوب باشه!

داریم به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشیم و من میخوام 3 روزی مرخصی بگیرم و بعد سه ماه یعنی دقیقا 93 روز برم مشهد. منتها کار اداره! یه جوریه که نباید کار روی زمین داشته باشی:-/!

بدی ما ایرانی ها هم مشکلمون توی کار تیمی! هست. مساله حال حاضر منم همین کار مشترک من و همکارم (هم دانشگاهیم) یعنی "علی.ح.cp"! هست کاری که بیش از سه هفته س که نتونستیم تحویل بدیم! خب من این مدت درگیر پایان نامه م بودم و انتظار داشتم "علی.ح.cp" کارا رو انجام بده، منم کمکش میکردم تا میتونستم اما آماده نشده تا الان و تا 5شنبه باید آماده بشه دیگه، باید:|!

دیروز بهش گفته بودم که تا 4چهارشنبه آماده کنیمش که من هفته بعد میخوام برم! اونم میگفت آماده میشه. امروز صبح بهش یه تذکر دادم که فلان کار رو فلان جور انجام بده! که مثل دفعه قبل اشتباهی صورت نگیره و دوباره کاری نشه! بهش برخورده و ناراحت شده! این رو توی بحثی که آخر وقت داشتیم به زبون آورد! میگه: [منظورت این بوده که من بلد نیستم!] بهش گفتم که منظورم این نبوده و فقط یه تذکر بوده که اشتباه دفعه قبل رو تکرار نکنی!1 بعد یه سری صحبتا عصبانی شدمX(و گفتم: [آره اصن! منظورم همین بود:|!]

الان اعصابم خورده:-w! از یه طرف کارا لنگ مونده و استرس دارم! از یه طرف با "علی.ح.cp" حرفم شده و یه جورایی قهریم:-/

پی. نوشت: یه کاری رو انجام داده بود یا بودیم! اما یه جاشو اشتباه و این رو نفهمیده بودیم تا دیروز که نتایجمون نمیخوند! امروز بعد تذکر من، بهم گفت: [اصلا خودت انجام بده] منم اومدم به حساب خودم درستش کردم و دوباره run گرفتم و دیدم بازم نتایج نمیخونه! هندسه رو نگاه کردم دیدم هنوزم مشکل داره! بهش گفتم: [درست نشد! هندسه اصلی رو بده](آخه من اصلی رو نداشتم و اومدم مشکل داره رو درست کرده بودم). اونم بحث رو شروع کرد که: [چرا زودتر نگفتی؟!]، [دیدی که تو هم اشتباه میکنی!]، [میخواستم بفهمی که تو هم ممکنه اشتباه کنی] و ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۵
یادگار

برام آرزوی خوشبختی کرد، داشتم تشکر می‌کردم که یاد ترسی که دقایقی قبل ازش یاد کرده بودم، افتادم! و یادِ دعای فردی!!! که خوشبخت شدنم رو از خدا خواسته بود. این یادآوری باعث شد دلم قرص بشه! چرا که بفهمم دعای خیرِ همونی که با دعاهاش تا حالا تمام کارهام انجام شده تا خوشبخت شدنم و تا آخر عمر همراهمه.

...

پ. نوشت: در حین ثبت شدنِ این مطلب، مشکلی ایجاد شد و چون فایل ورد آن نیز توسط خودم حذف شده بود، متن، متن اولی نیست! یه جورایی حسِ اون موقعی درم نبود! حتی چشمام هم خیس شده بود!...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۹
یادگار

سر میز صبحانه بودیم و داشتیم نون پنیر با چای شیرین می خوردیم که تلفن هی زنگ می زد! شک کردم که تلفن ماست یا پارتیشن بغلی مون! سرمو اونور کرده بودم، نمی دونم چی شد که یهو دستم یه تماسی پیدا کرد با لیوان چایم! و همش ریخت رو شلوارم! واااایی...:-/ اول به فکر این بودم که با شلوار خیس چکار کنم؟ ولی کم کم حرارت رو حس کردم!:-SSسریع از بدنم فاصله دادمش! "سهیل.ف.ج" بهم کلید اتاقشون رو داد و گفت: [یه شلوار کار رو جالباسی هست، برو شلوارتو عوض کن] رفتم یه گوشه که از طرف اتاق مهندس "مه...ی" دید نداشته باشه، داشتم شلوارمو در میاوردم که دیدم یه نفر از اون ور رد شد! منم که حواسم نبود به این که اتاق اینا سه نبشِ و وییوش! خوبه.آرام ادامه ندادم و رفتم پشت یه میز این بار خیلی محتاطانه شلوارمو عوض کردم. تا اومدم بیرون مهندس "مه...ی" هم داشت رد میشد که منو دید و گفت: [شلوار نو مبارک]

شلوارم رو که عوض کردم رفتم دستشویی تا بشورمش، البته زیریِ!آرام هم خیس شده بود اما دیگه ضایع بود که ...! "سهیل.ف.ج" گفت: [فکر کن رفتی دریا!]، بعدشم بردمش اتاق "سهیل.ف.ج" انداختمش روی یه صندلی جلوی کولر تا خشک بشه. هر کی میدید یه تیکه مینداخت. به بیشتریا توضیح داد که علت پوشیدن این شلوار کُردی! چی بوده. اتفاقا بعد ناهار رفتیم واسه اندازه گیریِ کت و شلوار! با همون شلوار، کت پوشیدم!خنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۸
یادگار