خیلی وقته ننوشتم، اونقدر که صراحتا میتونم بگم یادم رفته نوشتن رو، نوع نگارشم رو. نمیدونم چجوری شروع کنم، چجوری قضایا رو بهم ربط بدم و ...؛ اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که به وبلاگ دوست قدیمیم که باعث شروع وبلاگنویسیم شده بود سر بزنم و چندتا از مطالبش رو بخونم تا یادم بیاد نوشتن رو! شدم مثل جوجه پرندهای که پرواز رو داره از مادرش یاد میگیره!
گفتم مادر! یادش بخیر سال 90 ترم اول ارشدم ظهر عید قربان بود که رفتم توی نمازخونه نمازم رو بخونم، تلویزیون هم اونجا بود و داشت صحرای عرفات رو نشون میداد، یاد مامان و بابا افتادم و بلافاصله زنگ زدم به مامان. عربستان روز قبلش عید قربان بود. بهشون گفتم که تلویزیون داره اونجا رو نشون میده، با حالت محزونی گفتن که براشون دعا کنم! خشکم زد و چشمام گریون شد و با خودم گفتم از اونجا دارن بهم میگن که من براشون دعا کنم؟! بهشون گفتم: [چشم. شما باید برای ما دعا کنید] زیاد مکالمهمون طول نکشید و خداحافظی کردیم.
نمیدونم قبلا این خاطره رو نوشتم اینجا یا نه ولی هر سال این ایام یاد اون روز و حس و حالم میافتم.