گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

تا دیشب با خودم می­ گفتم که سال دیگه تنهایی یه جا رو می گیرم و تنها زندگی می کنم! دیشب تازه خوابیده بودم که نمی دونم صدایی اومد یا خواب بدی دیدم که از خواب پریدم ولی از جام بلند نشدم و چشام رو هم باز نکردم. فقط یادمه از ترس داشتم می لرزیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۴
یادگار

 امشب فیس آف کردم! شبیه مدل ترم آخر کارشناسی، آخه فردا عروسی دعوتم8->، عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" همکلاسی­های ارشدم. یادمه 19 دی ماه 90 بود که "محمد.ک" توی ماشینش ازم پرسید ک چرا همیشه ریش (ته­ریش) میذاری و منم گفتم که اتفاقا دامادمون هم تازگی ازم همین سوال رو کرد که چرا از وقتی اومدی تهران ریش­دار شدم. در جواب "محمد" گفتم: [همین­طوری. انگیزه! ندارم]

الان توی جَوّی قرار گرفتم که دلتنگ شدم و به پهنای صورت اشک ریختم!:(( منم که اشکم لبِ مَشکَمه!:|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
یادگار

مادر همیشه میگفت برای همه خوب باش ... آنکه فهمید همیشه کنارت میماند و آنکس که نفهمید روزی دلش برای خوبیهایت تنگ میشود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۸
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳
یادگار

سراغت را از قاصدک که می گیرم تابی خورده و در دل ابرها گم می شود غصه ام می گیرد می دانم! شرم دارد از اینکه، خبر دهد، رفتنت همیشگی بود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۸
یادگار

رفتی و نقش روی تو بر لوح دیده ماند 
رفتی وداع تو به دل غم کشیده ماند 
چون خم شدم که پای تو بوسم پی وداع 
رفتی و قامت من غمگین خمیده ماند
در این سفر که نیمه ره از من جدا شدی 
بار غمت به دوش دل داغ‌دیده ماند 
آغوش من تهی شد و خار جدائی‌ات 
در چشم انتظار من ای گل خلیده ماند 
تا کی شب فراق سیاهت رسد بروز 
چشمم به جلوه‌گاه سحر تا سپیده ماند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۸
یادگار

برام آرزوی خوشبختی کرد، داشتم تشکر می‌کردم که یاد ترسی که دقایقی قبل ازش یاد کرده بودم، افتادم! و یادِ دعای فردی!!! که خوشبخت شدنم رو از خدا خواسته بود. این یادآوری باعث شد دلم قرص بشه! چرا که بفهمم دعای خیرِ همونی که با دعاهاش تا حالا تمام کارهام انجام شده تا خوشبخت شدنم و تا آخر عمر همراهمه.

...

پ. نوشت: در حین ثبت شدنِ این مطلب، مشکلی ایجاد شد و چون فایل ورد آن نیز توسط خودم حذف شده بود، متن، متن اولی نیست! یه جورایی حسِ اون موقعی درم نبود! حتی چشمام هم خیس شده بود!...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۹
یادگار
ظهر "مهتاب" زنگ زد اما صدا نمی اومد! دوبار تماس گرفت؛ خودم باهاش تماس گرفتم، گفت توی قطارِ و ساعتای 18 می رسه تهران، بهش گفتم میام راه آهن تا باهم بریم خوابگاهشون. ناهار قصد داشتم مرغ درست کنم واسه همین صبح که از خواب بیدار شدم یک رون از یخ دون بیرون آوردم تا یخش باز بشه! مرغ رو به روش خانم "س.ز.ج" درست کردم وسط آشپزی م مجبور شدم کار رو متوقف کنم! کابینت رو قرار بود نصب کنیم و گاز رو بذاریم رووش! گاز رو خاموش کردم و ... . همین مساله باعث شد روند کار از دستم در بره و هم زمان بیشتری طول بکشه تا غذا آماده بشه و هم غذا شور بشه! به "مهتاب" گفته بودم به ورامین که رسید بهم زنگ بزنه تا از خونه راه بیافتم! از ساعت چهار گذشته بود که یه چُرت چند دقیقه ای هم زدم و با تماس "مهتاب" در دوروبرِ ساعت 17، راه افتادم. ساعت 17:45 راه آهن بودم. اس زدم و خبر رسیدنم رو دادم. وقتی قطارشون رسید و مسافرا رو دیدم که دارن میان بیرون رفتم جلو تا هم رو ببینیم. اومد بیرون و بعد سلام و احوال پرسی جفت ساک هاش رو ازش گرفتم و از راه آهن زدیم بیرون. بهش گفتم سه تا راه داریم که بریم، "مهتاب" راهِ مترو شوش رو انتخاب کرد ولی من راه خودم رو! (یعنی همچین آدمِ طرفدارِ آزادیِ رایی هستم من!). از همون مسیری که اومده بودم برگشتیم یعنی سوار اتوبوس های تجریش شدیم تا بریم مترو دانشگاه امام علی(ع) و بعد علم و صنعت. تویِ مسیر باهم حرف می زدیم و از رفت و آمدهاش می گفتیم، می خواستم حرفِ دوستِ آینده خواهرا!!! رو بهش بگم که چرا فردوسی رو بالاتر نزد که نخواد این همه رفت و آمد کنه! ولی چون تازه رسیده بود و غریب! بود گذاشتم واسه یه فرصت بهتر. به دمِ در خوابگاه شون که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم البته من اومدم اونور در! و سلامی خدمت نگهبانان عرض کردم! جلوی درب خوابگاه خواهران یه مسجد بود! داشتم برمی گشتم که به ساعتم نگاه کردم و دیدم نزدیکِ اذونه. تصمیم گرفتم نماز رو تویِ همون مسجد بخونم و بعد برم. زنگ زدم به "مهتاب" و گفتم: [من می رم نماز، برو اتاقتون اگه چیزی لازم داشتی بگو تا بگیرم] نماز که تموم شد وایستاده بودم تا قرآن هم بخونم اما "مهتاب" زنگ زد که چیزی لازم نداشته ولی میاد بیرون تا هم رو بازم ببینیم و دوباره خداحافظی کنیم. سریع سوره انفطار رو خودم خوندم، داشتم می اومدم بیرون که دیدم دمه درِ! دمِ در مسجد باهم حرف می زدیم که یه آقاهه ای اومد و بهمون بیسکوئیت شکلاتی داد و بقیه ش رو برد داخل مسجد تا پخش کنه. گفت که ساختمونی که درش هستن همه دانشجوی دکتران. خوابگاهشون هم یه سالنِ که اولش 3 تا سرویس بهداشتی داره (حمام ش رو نمی دونست)، یه آشپزخونه هم واسه کل سالن داره و اتاقشون هم دو نفره س. این بار خداحافظی قطعی! کردیم و از هم جدا شدیم. پیاده رفتم سمتِ مترو شهید باقری! تا برم سبلان. خلوت بود، تویِ مترو یه خانمه که وضع ظاهری! خوبی نداشت اومد و از کناری م خواهش کرد که بیاد بغل من بشینه تا اون مجبور نباشه بین دوتا مرد قرار بگیره. تا رسیدن به ایستگاه سبلان، حواسم به آقایانی که رو به روی ما! نشسته بودن و همچنین به دست فروش ها بود! که خیره دارن به خانمِ کناری ما نگاه میکنن و ...! (البته تقصیره خودِ طرف هست که این جوری جلب توجه می کنه)
پ.نوشت:
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار
17:30 همدیگر رو توی مترو دیدیم و اومدیم به سمت خونه. چون ناهار نخورده بودن و قرار بود نمیرو بخورن. دوتا نون تافتون گرفتم (یکی ش رو بعدا چون مصرف نشد، "علی.ا" ریخت توی نون خشکا). از سوپری نزدیک خونه ده تا تخم مرغ (هنوز که هنوزه چندتاش مونده!) چهارتا سالار! و یه قالب پنیر واسه صبحانه سرکار خریدم. دمِ درِ خونه "مهتاب" گفت واستا که از درتون عکس بگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۸
یادگار
شنبه 8 شهریور 93
از دیروز که قرار شد "مهتاب" و "حامد آقا" بیان خونه­م خیلی خوشحال بودم. صبح از خوابگاه رفتم سرِ کار البته با 23 دقیقه تاخیر. اون­جا هم همش به فکر ساعت 16 و برگشتن به خونه و دیدن خواهرم بودم. آخر وقت یعنی ساعت 15:40 مهندس "مه...ی" اومد که جلسه برگزار کنه، یکی از بچه­ها گفت:
-         بچه­ها می­خوان برن!
مهندس هم با همون لحن طنزش گفت:
-         نخیر! باید اضافه کار وایستید...حالا کی می­خواد بره؟
گفتم:
-         من می­خوام برم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۶
یادگار