گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

آخرین پنجشنبه سال 93 (2)

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ

از سه شنبه هم که بالاخره اینترنت دار شدیم (وایمکس ایرانسل) و چون 256 نامحدوده از هر فرصتی مثل سفر 1 روزه "علی.ا" به گیلان بهره برده و آلبوم آلبوم، آهنگ خوانندگان مورد نظرم رو دانلود می کردم تا وقتی رفتم مشهد و ان شاءالله توی مسافرت در ماشین فیض کافی رو ببرم!

ناهار رو زنگ زدم از بیرون کوبیده آوردن. یه سِری لباس هم داشتم که باید می شستم شون ولی منتظر تماس "مهتاب" هم بودم. ساعت 16 "مهتاب" پیامک داد که کارش هنوز تموم نشده، منم که دیگه غذام هضم شده بود! رفتم که لباس هام رو بشورم. وقتی برگشتم دیدم لحظاتی قبل هم زنگ زده هم اس داده که: [چکار کنیم؟ بریم یا بذاریم واسه فردا؟!] بهش زنگ زدم و قرار شد حاضر شیم و بریم هفت حوض. جلوی شیرینی فروشی مترو سرسبز هم رو دیدیم. "مهتاب" گفت: [بریم اول نماز بخونیم؟] گفتم باشه و رفتیم مسجدالنبی نارمک که دور میدونه. هردومون وضو داشتیم و به موقع هم رسیدیم قبل بستن نماز اول (البته "مهتاب" بعد که اومدیم بیرون بهم گفت: [توی قسمت خانما که جا نبود و مجبور شدم وایستم تا نماز اول تموم بشه!] که منم بهش گفتم: [می رفتی جلوتر، بالاخره اون لاماها جا پیدا میشد]) خوب بود، آخرین شبِ جمعه سال، نماز رو توی مسجد خوندیم و یادی از اسیران خاک هم کردیم. بعد نماز رفتیم سمت شهر کتابِ اونور خیابون مسجد.

ب. نوشت: بعدا فهمیدم که پنجشنبه هفته بعد، آخرین پنجشنبه سال 93 هست! :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">