بعد از خوردن صبحونه ماشین رو برداشتم و به سرعت سمت خونه شون راه افتادم. رسیدم به دم خونه شون، در حیاط رو باز کردن، رفتم داخل. از پله ها رفتم بالا، زنگ خونه رو زدم و منتظر وایستادم تا در رو باز کنن. یهو به خودم اومدم و دیدم دستم خالیه! می خواستم برگردم و زنگ بزنم به گوشیش و بهش بگم یک کاری پیش اومد واسم میرم انجامش میدم و برمیگردم. قبل از اینکه این اتفاق بیوفته در باز شد و خب مجبور شدم برم داخل. خوشبختانه تنها بود و مامان و باباش رفته بودن بیرون. خیلی احساس شرمندگی می کردم واقعاً زشت بود، از ۱۴ بهمن و بعد از دو هفته دوری تازه از تهران برگشته بودم و میخواستیم همدیگر را ببینیم البته به خودش گفتم که به خاطر عجله فراموش کردم گل بگیرم و دست خالی اومدم. خیلی ازش عذرخواهی کردم البته اونم گفت که عیبی نداره و خودم گلم! بعدِ یکم حرف زدن حاضر شد که باهم بریم بیرون؛ یک کارِ بانکی داشتم، بعد از اینکه انجامش دادم میخواستیم بریم دور دور که قرار شد بریم دنبالِ خواهرش و با خودمون ببریم خونشون. شب شام ما را دعوت کرده بودند؛ نمیدونم اسمش چیه! شاید بشه گفت پاگشا!!! شب عوض صبح جبران کردم و دو برابر گل خریدم.
آره ۱۴ بهمن برای من یه روز خاص بود! ۱۴ بهمن من دیگه نبودم! من شده بودم ما!!!
پ.نوشت: این مطلب با "تایپ صوتی گوگل" نوشته شده و بعد از اندکی ویرایش منتشر شده است.