دفاع احمدرضا(3)
پیامک داده که: [شانس رو می بینی...کل زمستون سالم بودم، از دیروز سرما خوردگی گرفتم..!!!]. جواب دادم که: [وقتی بارون میاد که فخر می فروشید به ما!] در ادامه پیامکم هم آدرس خونه رو براش نوشتم.
"احمدرضا" ساعت 20:20 بهم زنگ زد که رسیده چهارراه نظام آباد. رفتم دنبالش، توی شیرینی فروشی کنار سینما بود! باهم اومدیم خونه، سریع ظرفای دیشب رو شستم و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز تا مخلوط گل گاوزبان و آویشنی که از خونه شون (ساری) آورده بود رو دم کنم. چون ناهار نخورده بود هرچی تنقلات داشتم از قبیل: عسل، خرما، قوّتو و نون! براش آوردم. اخلاقش برگشته بود به همون وضع قبل سفر حج! یه جا بهش گفتم: [بابلی ها شاکیند که شماها یه دونه درخت بهارنارنج توی شهرتون ندارید بعد اسم شهر بهارنارنج رو برداشتید گذاشتید رو شهر خودتون!] اونم جواب داد: [والا من 4 سال بابل درس خوندم! تعداد درخت های بهارنارنج ساری از بابل بیشتر بود! توی ساری توی کوچه ها و جلوی خونه ها هم درخت بهار نارنج کاشتن.] شام دفاع جوجه مخصوص ازش گرفتم البته جوجه کباب معمولی نداشت مجبور! شدیم مخصوص سفارش بدیم، شانس آورد "علی.ا" شب خونه نمیامد وگرنه به اونم باید شیرینی میداد! بعد شام نشستیم و باهم پاورپونتش رو دیدیم و یه سری ایرادات بهش گرفتم که خودم براش اصلاحشون کردم. آخر شب آسمون شروع به بارون کرد و تا صبح ساعت 5:30 که "احمدرضا" از خونه زد بیرون ادامه داشت. صبح ساعت 9:15 بهش زنگ زدم که ببینم چکار کرده که رد تماس کرد. ساعت 10 خودش تماس گرفت و گفت که ساعت 9 دفاع ش تموم شده و گفتن نمره ش بالای 18.5 هست و ازم هم واسه پاورپوینت و هم دیشب تشکر کرد.
پ. نوشت 1: هم دیشب، هم صبح گفت: [من هم توی حج اذیتت کردم هم اینجا] و منم با لبخند گفتم نه بابا.
پ. نوشت 2: "احمدرضا" قراره 26 اُم با خانواده برن حج عمره (البته از اوائل سال 91 که باهم رفتیم عمره دانشجویی گفته بود که میخوان برن!) و ازم واسه ولیمه 8 فروردین شون دعوت کرد، منم گفتم اگه هفته دوم فروردین قرار شد بیایم سرکار حتما میام!
سلام