پنجشنبه 21/3 سرکار بودم که "مهتاب" زنگ زد و گفت: [آقای "حم...ه" میخوان عروسی دعوتت کنن] اول فکر کنم خود داماد بود که میخواست صحبت کنه اما از الو الو کردنش معلوم بود صدای من نمیرسه! واسه همین از اتاقمون و پیش دکتر "پ" اومدم بیرون تا راحتتر صحبت کنم؛ بدون صحبت با داما، گوشی به دست بابای "حامد آقا" رسید و دعوتم کردن که برای مراسم باهاشون برم تاکستان. گفتن که [ساعت 8 یا 10 بیا اینجا، آدرس رو برات اساماس میکنیم.] بعدشم دوباره با "مهتاب" صحبت کردم که ببینم مراسمشون چیه و کادو هم لازم داره یا نه!
وقتی اومدم خونه و بعد صرف ناهار تا ساعتای 18 خوابیدم، بیدار که شدم یه اصلاح لایت! کردم به این صورت که یه پروفسوری خیلی ملایم! با تهریش گذاشتم البته سعی کردم که سبیلام پررنگتر! بمونه*. بعدشم رفتم حموم و یه چند تکه لباس هم شستم. تا ساعت 20:30 اینا منتظر بودم که باهام تماس بگیرن اما خبری نشد بنابراین خودم زنگ زدم به "مهتاب"؛ تا اینجا فکر میکردم منظور از ساعتای اعلام شده، امشب بوده ولی وقتی با "مهتاب" صحبت کردم فهمیدم منظورشون 8 تا 10 صبح جمعه بوده نه پنجشنبه شب. قرار شد ساعت 10 خونهی "مهدی آقا" شون باشم.
صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد خوردن شیر نسکافه عسل! و بیسکوئیت از خونه زدم بیرون. ساعت 8:15 مترو سبلان بودم که "مهتاب" خوابآلوده زنگ زد تا ببینه بیدارم و راه افتادم یا نه. ساعت 9:35 رسیدم خونهشون یعنی نیمساعت زودتر از قرارمون. "حامد آقا" جلوی باباشون بهم گفتن: [پیش بابام جایزه داری! چون نفر اولی که حاضر شدی]. تا همه مهموناشون برسن و آماده رفتن بشیم بیش از یکساعتی طول کشید. قرار شد من و "مهتاب" و "حامدآقا" سوار ماشین پسرخاله "حامدآقا" بشیم. شروع آهنگها، اعتراض "حامدآقا" رو درپی داشت! و گفت: [اگه میخوای از این آهنگها بذاری، نذاری بهتره! توی مراسم "محمد" که مداحی میکنن و باید سینه بزنیم! حداقل بذار تا اونجا واسه خودمون حال کنیم]. از اینجا بود که آهنگهای شاد شروع شد؛ البته "حامدآقا" بهم گفتن: [یه وخ به بابا نگم که ...]
پ. نوشت: یه روز توی مترو، یه مرد (پسر) جوونه رو دیدم که سبیل گذاشته بود و خیلی با مدلش حال کردم، یه بار که حسّ و انگیزهش! باشه سبیلِ تَک! اون مدلی میگذارم.