گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

چهارشنبه بالاخره توی فلاسکی که خریده بودم آویشن دَم! کردم. می خواستم تست کنم ببینم چند دقیقه بمونه خوب دم می کشه و تا کی رنگ و بوش خوب می مونه! می خواستم از فرداش (پنجشنبه)، وقتایی که دکتر "پ" میاد بهش چای (دمنوش) آویشن بدم. البته توی خونه هم دم می کردم توی فلاسک ولی خب این جا بحث پذیرایی از دکتر بود. بین 20 تا 40 دقیقه زمان مناسب برای نوشیدنش به دست اومد! شب که اومدم خونه، "علی.ا" CD-RW هایی که برام قرار بود بخره رو بهم داد. دیدم DVD-RW هستن! گفت: [اوه! فقط RW ش رو نگاه کردم] هیچی دیگه! قرار شد فرداش خودم برم ولیعصر و عوضشون کنم.

پنجشنبه دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" اومدن، صدای مهندس گرفته بود و خودش از آویشن گفت که خوبه! منم یادم اومد و فلاسک رو برداشتم و رفتم از کارخونه روبه رویی آبجوش ش کردم (چون آب اون جا زلال تره!) و آوردم توی اتاق و آویشن دم کردم، بعد 20 دقیقه رفتم یه سینی با چندتا فنجون از توی آرشیو! آوردم و پرشون کردم. دکتر "پ" گفت: [به به! چای سبزه؟] گفتم: [نه، آویشنه] گفت: [عاشقشم] قیافه من اون لحظه: 

ظهر که اومدم خونه بعد ناهار گرفتم خوابیدم، بیدار که شدم نماز خوندم و رفتم ولیعصر، اصلا CD-RW نداشت و فقط DVD داشت! هرجور بود راضی ش کردم که جنس خریده شده رو پس بگیره!

برگشتنا توی مترو ایستاده بودم که صدای خر و پف شنیدم! برگشتم و دیدم یه آقایه خوابیده و ...؛ همه کسایی که اون دور و بر بودیم یه لبخندی زدیم و منم یاد خودم و بحث چند روز پیش با میم! افتادم! این که چ جوری می تونم توی سرویس یا مترو و اتوبوس بخوابم؟! این بنده خدا خوابیده بود که هیچ! خر و پف هم می کرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

زنگ زدم به "محمد.ک". گفت که برم پیشش چون راه دوره و پیاده باید برگردم گفتم که حالا ببینم چی میشه. گفت: [بیا می خوام ازت تشکر کنم و سبیلات رو ببینم! از دکتر "دو..ی" خجالت نکشیدی پروفسوری میگذاری؟!] اول یه سر کارخونه رفتم بعدش به "محمد.ک" زنگ زدم و گفتم: [الان بیام؟ ناهار که نمیخواید بخورید؟] بعد که ok داد، پیاده رفتم پایین. البته قبلش، پیش از این که بیام کارخونه، یه دونه از فایل های case پروژه رو براش شِیر کرده بودم و توی راه دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش تاییدیه! گرفتم که اون فایل واسه انجام کار کافیه براشون یا نه.

وقتی رسیدم پیشش، اول یه کمی در مورد کار قبلی ای که واسمون انجام داده بودن و ایراداتی که بهشون گرفته بودیم صحبت کردیم و بعد هم در مورد اجراهای جدیدی که لازم داریم. کل شرایط اجراهامون رو بهش گفتم و همه رو توی یک کاغذ A4 نوشت و با میخ! زد به دیوار کنار میزش. بعدش بهش گفتم: [حالا یکم راجع به مراسم عروسی ت صحبت کنیم!] و بعد سریع ادامه دادم: [چرا دست بابای خودت رو نبوسیدی؟! و فقط دست پدرخانم رو ماچ کردی؟!] گفت: [نه! اول دست بابام رو بوس کردم، اگه بوس نمی کردم که بابام کله م رو میکند! دست پدر خانمم رو این جوری بوس کردم:]! دست من رو گرفت، برد سمت دهنش و شست خودش رو بوس کرد. گفت: [موقع بوسیدن دست پدرخانمم فقط خم شدم و بلند شدم] از "نسیم" هم پرسید که: [دست پدرم رو بوس کردم یا نه؟!] که "نسیم" تاییدش کرد! رو به "محمد" گفتم: [اون موقع که بهت گفتن دست پدر و پدرخانم رو ببوس، اصلا حواست نبود] گفت: [اولش آره ولی بعد فهمیدم!] "نسیم" اون جا گفت: [حواسش از اول تا آخر سمت خانما بود! می خواست برگرده اون جا!] خلاصه از من اصرار و ازون انکار تا این که گفت: [فیلماش که هست! نگاه می کنم] بهش گفتم: [آره، تقاضای ویدئوچک! می کنیم]

بعد عروسی شون باهم رفته بودن کیش، ماه عسل. رسید هتل و بلیط تئاترشون رو بهم نشون داد. وقت ناهار و نماز شده بود و من باید برمی گشتم، اونم می خواست بره بانک سپهِ کنارشون واسه همین باهم اومدیم بیرون و منم باهاش رفتم توی بانک. فکر کنم دوتا چک بود که باید می ریخت به حسابش. فکر کنم یکی ش برای پدرخانمش بود و نیاز بود پشتش امضا بشه واسه همین رو به من گفت: [آقای "ص"! لطفا این جا رو امضا کنید] وقتی امضا کردم، ادامه داد: [اسم و فامیلی ت رو هم بنویس: "مجید.ص"]! از بانک که اومدیم بیرون واسه شون ناهار آورده بودن و از راننده خواست که من رو تا یه جایی برسونه. دمِ در ِغذاخوری و نمازخونه صنعتمون پیاده شدم.

ب. نوشت: وقتی داشتم الان (1394/09/29) دوباره این مطلب رو از توی وُرد میاورم اینجا و میخوندمش دیدم چقدر غلط املایی داشتم توی نسخه یِ "بلاگفا"م! ی سوتی هم در آوردن اسامی داده بودم که اون موقع متوجه نشده بودم و الان درستش کردم البته هم اینک شک کردم که شاید اون موقع از عمد یکی از اسامی رو اونجوری نوشته بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
یادگار

دیشب خواب دیدم که "مصطفی" تصادف کرده و مُرده! امشب زنگ زدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی، خوابم رو واسه "مهدی" تعریف کردم و اونم گفت که رفته سربازی! در مورد "زهرا" ازش پرسیدم که گفت: [هنوزم پایین میاد و یکشنبه ها با بابا میره مدرسه! چون هم "مریم" کلاس داره هم من] برام جالب شد! بعد صحبت با بابا که گفتن "زهرا" میره کلاس پیش دبستانی ها! یعنی بچه های بزرگتر از خودش و براشون حرف میزنه!:D، یه زنگی هم به بالا! زدم، گوشی رو "زهرا" برداشت. بعدش به ترتیب با "مریم" و آقا "رضا" صحبت کردم.

به همه گفتم که بالاخره امروز دفترچه بیمه دار شدم!

پ. نوشت 1: *مصطفی* پسر عموعباس م هست.

ج. نوشت: توی تلفن واقعا حس کردم که زندگی؛ مشهد، توی خونه مون جریان داره نه این جا، صبح ساعت 6 پا میشی میری بیرون از خونه تا 7 شب سرِ کاری و 8 میرسی خونه! که چی بشه؟! به قول همکارا موقع تموم شدنِ روز کاری: [بریم بخوابیم، فردا صبح سرحال برگردیم کارمون رو دوباره شروع کنیم]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار

بین یه سه-راهی (چند-راهی) گیر کردم! از صبح فکرم رو مشغول کرده! چند سال دیگه که برگردم، کدوم راه رو انتخاب کردم یعنی؟! خدایا! کمکم کن!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۰
یادگار

نمی دونم نظراتی که من میدم طولانیه یا نظرات دیگران کمه!:-?

بابا دو صفحه و نیمِ وُرد با فونت بی-نازنین 14 نوشتم، طولانی ترین نظرم 4، 5 خطه همش!:-w (اونم نه خطِ کامل! نصفه، تازه با شکلک):|

پ. نوشت1 : البته من این جا واسه نظر دادن دیگران نمی نویسم، واسه ثبت خاطرات و ایجاد یادگاری!!! می نویسم. حالا یه روز توی پروفایل مدیریت وبلاگ یا پست ثابتم درباره دلیل نوشتنم توضیح میدم.

ج. نوشت: از این نوشته قصد خاصی نداشتم! کسی به خودش نگیره که بخواد خودش رو اصلاح کنه!:D فقط خواستم مراتب تعجب خودم رو اعلام کنم، جدی گفتما!>:P

پ. نوشت2 : ج. نوشت: جدی. نوشت!!! (به تقلید از کُودِلی! نویسنده وبلاگ روزهای زندگی یک مسافر که اسم اولیه وبلاگم رو هم دقیقا از ایشون تقلید کرده بودم)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۴
یادگار

خوشی بهم نیومده! بعد این که دیروز (شنبه) کلی خوشی کردم و اینا، امروز (یکشنبه) صبح قبل این که گوشی م زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و به دلیل: 1) هنوز زنگ نخوردن گوشی م و 2) تاخیر دیروز سرویسم بازم خوابیدم! گوشیم هم که زنگ خورد قطعش کردم و وقتی بیدار شدم که کار از کار گذشته بود ولی به خاطر اتفاق دیروز نا امید نشدم و بازم به سمت ایستگاه سرویسمون دویدم. ولی کسی نبود و این یعنی سرویس اومده و رفته!

با خودم گفتم کاشکی می خوابیدم بازم! من که جا می موندم؛ اصن شیطونه یه لحظه گفت برگرد خونه یه ربع بخواب دوباره برو! ولی بهش گفتم: [زِکّی!]

پیاده، سلّانه سلّانه می رفتم سمت میدون سبلان که از اون جا سوار تاکسی بشم و برم نوبنیاد، وسطای راه اتوبوس دیروزی رو دیدم که ما رو سوار کرده بود! داغم بیشتر شد! کاش زودتر می دیدمش که یه جوری خودم رو بهش نشون میدادم تا سوارم کنه ولی نشد دیگه!

من صبح کارخونه و پیش *** ای ها نرفتم و توی دفتر موندم و به کارهای خودم پرداختم، هیچکی نبود! بقیه یا کارخونه بودن یا رفته بودن کلاس «مهندسی سیستم» البته "اسکندر"! توی اتاق مون بود ولی کاری به کار هم نداشتیم، آدم وقتی سکوت باشه خوابش می گیره! ساعتای 11 و نیم اینا بود که تلفن اتاقمون زنگ خورد، برداشتمش، دکتر "پ" بود. گفت که بعد از ظهر کار داره اگه میشه بعد ناهارمون بیاد؛ ازم پرسید ناهارمون تا ساعت چنده و بعد ناهار کِی شروع به کار می کنیم. گفتم تا یک ناهاره و یک و نیم هم شروع می کنیم به ادامه! قرار شد 13:30 این جا باشه واسه همین رفتم دفتر مدیریت که به "مد...و" یا مهندس "شه...ز" بگم که دکتر زودتر میاد تا مجوز ورود براش بزنن! ولی ...!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۶
یادگار

امروز سرویسِمون نیومد، ده دوازده دقیقه منتظر شدیم تا بجاش سرویس امام حسین اومد دنبالمون. تقریبا پُر بود، شاید 2 یا 3 تا صندلی خالی داشت، ما هم 10 نفری بودیم بلکم بیشتر. من معمولا آخرین نفر می رم بالا، نه این که من رو آدم حساب نمی کنن نه، خودم لوطی گری در میارم و وایمیستم تا همه سوار بشن:>. امروزم آخرین نفر که سوار شدم راننده صندلی تکیِ کنارش رو برگردوند و گفت: [همین جا بشین، حرف هم نزن]! خیلی خرکِیف شدمB-)8->;));;):P:D<):) طوری که تا یک دقیقه سرم رو تکون نمی دادم و صافِ مستقیم به یک نقطه خیره بودم که نکنه افراد مستقر در صندلی های دور و برم و راننده این خرکیف شدن رو توی چهره م ببینن! اون لحظات حسِّ گوسفندی رو داشتم که صندلی جلو نشسته بود!:-"

البته اون جا نشستن باعث شد نتونم تا رسیدن به مقصد بخوابم چون من تقریبا ایستگاه آخر پیاده می شم و واسه پیاده شدن سایر مسافرا باید از روی صندلی پا می شدم و می خوابوندمش تا بتونن رد بشن، خب صد البته از سرپا بودن بهتر بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
یادگار

ساعت 12:45 که کارت زدیم و از درب شمال خارج شدیم، هر کسی به سویی رفت، "محمد.ل" همون جا سوار تاکسی شد که بره تهرانپارس، "علی.ح.cp" هم که رفت سمت ماشینای زیر پل عابر که بره جاجرود عروسی. "سهیل.ف.ج" هم رفت سمت پاسداران که ماشینش رو برداره. من موندم زیر بارون! پررو بازی درآوردم و زنگ زدم به "سهیل" تا ببینم تا مترو میره یا نه؛ که گفت آره و بدو رفتم پیِ ش. از "علی.ح" که رد شدیم! یه دختر خانمه رو دیدیم که از ماشین تازه پیاده شده بود و داشت میومد طرف ما، از شالِ ش که بگذریم زیرگردن و بالای سینه ش باز بود! به "سهیل.ف" گفتم: [سردش نمیشه؟! یکی مثل ما هدبند می بنده و با شال گردن جلوی دهان و بینی ش رو می گیره! یکی هم مثل اینا ...] اونم تایید کرد و سخنی راند! توی مسیر چند تا ماشین دیدیم که روشون برف بود! جلوی ماشین ش یه ماشین دیگه پارک بود ولی راننده پشت شیشه یه کاغذ گذاشته بود که توش شماره موبایل 09120000000 و پلاک 10 و واحد 2 رو نوشته بود. زنگ واحد رو زدیم، یه آقا با یه ظرف اومد و سوار ماشین شد و رفت! با "سهیل" تا نزدیک ایستگاه مترو گلبرگ اومدم. سوار مترو که شدم حواسم رفت به حساب کتابای اقتصادی و حقوق اسفند! که یهو دیدم ایستگاه شهید مدنی هست و یک ایستگاه از سبلان رد کرده، اومدم بیرون و با پله برقی اومدم بالا. از بس حواسم پرت بود از پله برقی همون سمت دوباره رفتم پایین! اول نفهمیدم. با خودم گفتم: [چطور دوتا مترو پشت سر هم به سمت صادقیه دارن میرن؟] بعد دیدم روی دیوار سمتی که من بودم نوشته: به سمت صادقیه. دوباره از همون پله برقی اولی رفتم بالا، در حال بالا رفتن توی دلم گفتم: [الان توی مانیتور من رو می بینن و بهم شک می کنن که این داره چکار می کنه؟ هی میره هی میاد!] بالاخره راهم رو پیدا کردم و به سلامت رسیدم به سرمنزل مقصود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۴۰
یادگار