گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

پیامک داده که: [شانس رو می بینی...کل زمستون سالم بودم، از دیروز سرما خوردگی گرفتم..!!!]. جواب دادم که: [وقتی بارون میاد که فخر می فروشید به ما!] در ادامه پیامکم هم آدرس خونه رو براش نوشتم.

"احمدرضا" ساعت 20:20 بهم زنگ زد که رسیده چهارراه نظام آباد. رفتم دنبالش، توی شیرینی فروشی کنار سینما بود! باهم اومدیم خونه، سریع ظرفای دیشب رو شستم و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز تا مخلوط گل گاوزبان و آویشنی که از خونه شون (ساری) آورده بود رو دم کنم. چون ناهار نخورده بود هرچی تنقلات داشتم از قبیل: عسل، خرما، قوّتو و نون! براش آوردم. اخلاقش برگشته بود به همون وضع قبل سفر حج! یه جا بهش گفتم: [بابلی ها شاکیند که شماها یه دونه درخت بهارنارنج توی شهرتون ندارید بعد اسم شهر بهارنارنج رو برداشتید گذاشتید رو شهر خودتون!] اونم جواب داد: [والا من 4 سال بابل درس خوندم! تعداد درخت های بهارنارنج ساری از بابل بیشتر بود! توی ساری توی کوچه ها و جلوی خونه ها هم درخت بهار نارنج کاشتن.] شام دفاع جوجه مخصوص ازش گرفتم البته جوجه کباب معمولی نداشت مجبور! شدیم مخصوص سفارش بدیم، شانس آورد "علی.ا" شب خونه نمیامد وگرنه به اونم باید شیرینی میداد! بعد شام نشستیم و باهم پاورپونتش رو دیدیم و یه سری ایرادات بهش گرفتم که خودم براش اصلاحشون کردم. آخر شب آسمون شروع به بارون کرد و تا صبح ساعت 5:30 که "احمدرضا" از خونه زد بیرون ادامه داشت. صبح ساعت 9:15 بهش زنگ زدم که ببینم چکار کرده که رد تماس کرد. ساعت 10 خودش تماس گرفت و گفت که ساعت 9 دفاع ش تموم شده و گفتن نمره ش بالای 18.5 هست و ازم هم واسه پاورپوینت و هم دیشب تشکر کرد.

پ. نوشت 1: هم دیشب، هم صبح گفت: [من هم توی حج اذیتت کردم هم اینجا] و منم با لبخند گفتم نه بابا.

پ. نوشت 2: "احمدرضا" قراره 26 اُم با خانواده برن حج عمره (البته از اوائل سال 91 که باهم رفتیم عمره دانشجویی گفته بود که میخوان برن!) و ازم واسه ولیمه 8 فروردین شون دعوت کرد، منم گفتم اگه هفته دوم فروردین قرار شد بیایم سرکار حتما میام!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۲
یادگار

من دیروز سر ناهار یادم اومد که بلیط قطارم دقیقا شب چهارشنبه سوری ه! ساعت 21:35. باید زودتر از بقیه وقتا از خونه بزنم بیرون، کاریم نشه خوبه!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
یادگار

اول زنگ زدم به "محمد.س" که ببینم آشنا کی توی خوابگاست، براش قضیه "احمدرضا.ن" رو تعریف کردم، گفت "سید حمید" و "میم.میم". چون "میم.میم" شمالیه! اون رو انتخاب کردم، هرچند ساروی ها و بابلی ها کارد و پنیرند! زنگ زدم به "میم.میم" و از خواب بیدارش کردم: [سلام. حال شما خوبه؟! از خواب بیدارتون کردم؟! نشناختی؟! میم.میم! هستم] قضیه رو باهاش مطرح کردم اونم گفت که مشکلی نیست و بیاد. بعدش با "احمدرضا" تماس گرفتم و اول پرسیدم که کی میاد و بهش گفتم: [خوابگاه بری بهتر نیست؟! چون بیای پیش من صبح باید 5:30 از خونه بزنی بیرون و ...]. اول گفت: [باشه! پیش دوستای دیگه مم میتونم برم]. گفتم: [نه! من مشکل ندارم، خیلی هم خوشحال میشم بیای. واسه خودت میگم که اذیت نشی. من خودم موقع دفاع م، روز قبلش رفتم خوابگاه]. اونم گفت: [تو با بچه ها آشنا بودی. می خوام توی پاورپوینت و نحوه ارائه کمکم کنی. بعدشم میخوام شب پیش تو بخوابم هنوز که مجردی!...] هیچی دیگه قرار شد ساعت 16 از ساری راه بیوفته و 20 برسه تهران و بیاد پیش من. ساعت 15:45 رفتم که واسه فردا مرخصی ساعتی بگیرم تا به درخواست "احمدرضا" باهاش برم دانشگاه اما با درخواستم موافقت نشد که هیچ! اضافه کار اجباری هم وایستادم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
یادگار

توی سرویس "احمدرضا.ن" بهم زنگ زد و گفت میتونه فردا شب (دوشنبه) از ساری بیاد خونه من یا نه؟! منم بهش گفتم مشکلی نیست و میتونه بیاد؛ ولی الان بهش که فکر میکنم میبینم بهتره براش که بره خوابگاه! چون سه شنبه ساعت 8 صبح دفاع داره و اگه بیاد اینجا باید قبل من یعنی ساعتای 05:30 صبح از خونه بزنه بیرون تا حداقل نیم ساعت قبل دفاعش برسه دانشگاه! من خودمم موقع دفاعم، روز قبلش رفتم خوابگاه و شب رو اونجا خوابیدم! حالا فردا باید زنگ بزنم ببینم کسی آشنا توی خوابگاه هست که "احمد" رو بفرستم پیشش یا نه! بعد اگه کسی رو پیدا کردم به خودش زنگ بزنم و جوری حالی ش کنم که خوابگاه رفتن براش بهتره تا ناراحت هم نشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۶
یادگار

1. رفتیم پیش "اب...ی" تا مشخصاتمون رو توی سیستم وارد کنه واسه درج در کارت شناسایی وزارت!1

2. "اب...ی" آخرش به متاهلا (سهیل،مجید و علی) گفت از اردیبهشت می تویند تقاضای خونه سازمانی بدید و حدودا یک ماهی طول میکشه که در کمیسیون مطرح بشه و بهتون تعلق بگیره.2

3. به "محید.ق" گفتم شما اردیبهشت تقاضا بدید، اگه بهتون خونه سازمانی دادند بعد من برم ازدواج کنم!

4. "محمد.ل.ف" یه سینی با سه تا فنجون آورد تا واسه دکتر "پ" و خودمون چایِ لاهیجانی که "سهیل.ف.ج" آورده بریزه، دکتر هم ازش تشکر کرد و گفت: [ایشالا عروسی بچه سومِ ت!] "محمد" هم گفت: [هنوز کو تا بچه! مجردیم فعلا که! آقای "مح...ی" یه پله جلوترن باز!] دکتر دوباره با اشاره به من گفت: [آقای "مح...ی" متاهل بشه زندگی موفق و خوبی داره، آدمِ با محبّتیه!] منم دوباره جیگرکیف شدم!

5. شب که با "سهیل" و "مجید" میرفتیم سمت سرویسا، صحبت از خروپف! شد. اینکه نزدیکای ازدواجِ "سهیل" خانمش ازش میپرسه: [خروپف که نمیکنی یه وقت؟!] یا "مجید" که خروپف میکنه و مادرش از دستش عاصی بوده و از خانمش که تازه باهم شدن پرسیده: [چه جوری تحمل میکنی خروپف ش رو؟] خانمش هم در جواب گفته: [اصلا تا حالا نفهمیدم!]

پ. نوشت1: به "سهیل.ف.ج" هم یک ماه پیش گفته بودم که یکی از فانتزیام! اینه که پلیس راهنمایی و رانندگی جلوم رو بگیره بعد من کارتم رو دربیارم و بگم همکاریم!

پ. نوشت2: البته جناب "اب...ی" زیاد دروغ میگه!

ج. نوشت: ان شاءالله که گیر و گور کارمون فردا برطرف بشه! نمی خوام 28 اسفند و هفته دوم سال جدید برم سرکار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
یادگار

هفته پیش "مهتاب" اومد تهران و من رفتم دنبالش! البته با مترو و بی.آر.تی رفتم دنبالش.
رفتنا که تنها بودم اینا جلب توجه کرد برام و توی گوشی م به صورت مکتوب ثبت شون کردم:
   1. زن جوانی که بیشتر از ی سر و گردن با شوهرش اختلاف قدی داره و لباش هم قرمزه، 10-20 ثانیه به صورت تابلو خمیازه می کشه بدون این که جلوی دهانش رو بگیره!
   2. پسر نوجوونی که قیافه نداره و زار و لاغره و شبیه جاستین شلوار پوشیده با اون تی-شرت صورتی ش!
برگشتنا توی بی.آر.تی من نشسته بودم که دیدم یه آقایی داره کفشش رو به کفش من می ماله! منم که کفش م رو قبل این که از خونه بزنم بیرون واکس زده بودم نگاهی بهش انداختم، اون جا بود که خودش فهمید و با خنده گفت: [ببخشید، فکر کردم میله ست] منم با لبخند گفتم: [خواهش می کنم، اشکالی نداره]
مترو ایستگاه دانشگاه امام علی (ع) رفتیم سمت واگن مخصوص بانوان (ته مترو)، مترو که اومد سوار واگنی شدیم که نصفش مخصوص بانوان بود و نصفه دیگه مختلط! چون قسمت درهم! جا نبود به "مهتاب" گفتم: [تو برو اونور] منم یه جای خالی پیدا کردم و نشستم، البته پاهای پسرک خوابیده رو یکم بلند کردم ک بتونم بشینم و بیدار نشه بچه (پسر روی پاهای پدرش خوابیده بود و مادر هم کنار شوهرش نشسته بود). هرچی به قسمت کناری (بانوان) نگاه کردم "مهتاب" رو ندیدم! بعد یکم که توجه کردم دیدم میله های اتصالی رو بهم جوش دادن ک کسی نتونه وارد قسمت ویژه بانوان بشه، بعدشم که ب کنار در نگاه کردم "مهتاب" رو دیدم و با ایما و اشاره و لبخند بهش گفتم :[نرفتی اونور؟! من فکر کردم نشستی!] ایستگاه بعدی سریع رفت بیرون و از درب دیگه وارد قسمت وِیژه شد.
   3. مادر پسر بچه ناخن های انگشت شست و اشاره ش رو کامل لاک سیاه زده بود (انگار توی قیر فرو کرده بود)، ناخن وسطی ش رو نصفه لاک زده بود؛ بقیه ناخن هاشم ندیدم دیگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

این چند وقت خیلی گرمی جات خوردم از قبیل: موز، تخم مرغ، قوّتو، اجیل(پسته، بادوم هندی، بادوم، انجیر و خرما) و ارده شیره! منم که دَمَوی! جوش زدم . از چهارشنبه 4، 5 تا جوش توی صورتم زده بیرون ، خیلی وقت بود جوش نمی زدم از وقتی مشهد بودم و مامان بهمون می رسید! فکری باید کرد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۰
یادگار

ساعت 23:45 بود که داشتم می خوابیدم اما صدای آهنگ پایینی ها و سروصداهاشون مزاحم بود، تصمیم گرفتم خیلی متمدنانه! به آقای خونه پیامک بدم که:

[اگه لطف کنید صداها رو کمتر کنید ممنون میشیم!]

چون گیج ویجی! بودم اشتباها دوتا مخاطب اومدم پایین تر و واسه "ابولفضل.م" دوست دورانِ آموزشی سربازی م فرستادمش! و دوباره مجبور شدم واسه همسایه پایینی بفرستمش.

"ابولفضل" جواب داد: [صدای چیو؟] و بعد توضیح دادم: [سلام.آخ آخ ببخشید.تذکر به همسایه پایینی بود!که اشتباها فرستاده شد بهت.شرمنده:-)]، جواب داد که: [سلام_بنده خداها با این سروصداشون سبب شدن 2تا رفیق نصف شب ب یاد هم بیافتن:)]

"ابوالفضل" : [بعدم اگه همسایه پایینی صدامیدن ک نباید با اس اونا رو رهنمون سازی:)_باید پاشی بری در خونشو با سنگ بکوبی_اومد_جف پا بری تو چشش :)))]

من: [بله.باز خداروشکر خواب نبودی!]

من: [نه با اس متنبه شدن،اگه نمیشدن از راههای دیگه وارد میشدم]

"ابوالفضل" : [خواب ک نه_خب خوبه پس_گفتم یادآوری کنم ک این راهه در اغلب اوقات ج میده]

می خواستم بخوابم که اس ام اس بازی شروع شد، البته وسط جواب دادنام خوابم برد!I-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
یادگار

توی این ده ماهی که سر کار هستم تا حالا نشده بود ک با ماشین دفترمون رانندگی کنم! اما امروز بالاخره سوار پیکان وانت شدم و ترسم ریخت!

پ. نوشت: گواهینامه دارم و هم توی مشهد هم جاده (از جمله مشهد به تهران از راه شمال! و تهران به مشهد از راه سمنان) پشت فرمون نشستم اما این جا یکم ترس داشتم! شاید به خاطر خی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
یادگار

از بیرون که اومدم خونه، سریع رفتم داخل. یه طوطی تویِ خونه بود! من رو که دید شروع کرد به حرف زدن! سلام و احوالپرسی و تملّق از من! همه ش رو مامان یادش داده بودن تویِ زمان خیلی محدود! خیلی ذوق زده و خوشحال بودم. مامان بهم گفتن: [همیشه به یادت هستم] خیلی خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شدم، پس از مدت ها انتظار یه نشونه دیدم! البته یه کمیناراحت بودم! من چطور می تونستم تویه این زمان اندک به طوطی حرفی یاد بدم که در وصف مامان باشه؟ چطور میتونستم محبتشون رو جبران و خوشحالشون کنم؟ از شدت ذوق از خواب بیدار شدم ولی چون هنوز گوشی م زنگ نخورده بود از جام بلند نشدم و وقتی هم گوشی م زنگ خورد ترجیح دادم بیشتر از خواب شیرینم استفاده کنم و از سرویس جا بمونم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۷
یادگار