گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تا دیشب با خودم می­ گفتم که سال دیگه تنهایی یه جا رو می گیرم و تنها زندگی می کنم! دیشب تازه خوابیده بودم که نمی دونم صدایی اومد یا خواب بدی دیدم که از خواب پریدم ولی از جام بلند نشدم و چشام رو هم باز نکردم. فقط یادمه از ترس داشتم می لرزیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۴
یادگار

 امشب فیس آف کردم! شبیه مدل ترم آخر کارشناسی، آخه فردا عروسی دعوتم8->، عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" همکلاسی­های ارشدم. یادمه 19 دی ماه 90 بود که "محمد.ک" توی ماشینش ازم پرسید ک چرا همیشه ریش (ته­ریش) میذاری و منم گفتم که اتفاقا دامادمون هم تازگی ازم همین سوال رو کرد که چرا از وقتی اومدی تهران ریش­دار شدم. در جواب "محمد" گفتم: [همین­طوری. انگیزه! ندارم]

الان توی جَوّی قرار گرفتم که دلتنگ شدم و به پهنای صورت اشک ریختم!:(( منم که اشکم لبِ مَشکَمه!:|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
یادگار

بالاخره ***ی­ها هم تحت تاثیر نوشته­هام قرار گرفتن و شنبه اومدن!خنده البته بدون برگزاری جلسه حفاظت، به قول مهندس "مه..ی" جلسه حفاظت رو پیچوندیم! چه می­کنه نوشته­های جادویی من!<):) اما با اومدن این چشم بادومیا عرصه برامون خیلی تنگ شده!:-w حالا در ادامه عرض می­کنم.

شنبه صبح توی سالن جلسات ساختیا!، داشتن در مورد خواسته­هاشون می­گفتن و من و "علی.ح.cp" نت برمی­داشتیم. ماشالا گشنه! بودن، پذیرایی آوردن به یک آن همه رو خوردن؛ البته برای من و "علی" که چیزی نیاوردن! اجنبی پرستا!>:P تقریبا جلسه تموم شده بود، یکی شون رو دیدم که سرش رو برگردوند و آب دهن انداخت روی زمین!:-& شب موقع رفتن، جانشین ساختیا میگه: [این ***ی­ها چکار کرده بودن؟! از صبح پنجره­های سالن جلسات رو باز گذاشتیم تا بوی بدش بره] اون­جا بود که من دیده­هام رو تعریف کردم. ماشالا چه سیگاری هم می­کشن! از اول صبح شروع می­کنن به سیگار کشیدن. به قول مهندس "عا...ی" که خودش روزی حداقل ی نخ سیگار می­کشه: [سگ هم این موقع صبح سیگار نمی­کشه!] دیگه از این­که توی کارتنی که با خودشون آورده بودن سوسیسی دیده شده که عکس گربه روش بوده! چای ما رو هم نمی­خورن و با خودشون چای مخصوصی آوردن که عکس هویج! روشه و بعد این­که رئیس بهشون گفته که یک بسته­ش رو بذارن دفتر تا براشون درست کنیم، امتنا ورزیدن! معلوم نیست چی توش بوده!آرام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
یادگار

یکشنبه، خشکبار سبد تغذیه سلامت ویژه کارکنان ...! رو تقریبا نصف کردم و بعد اتمام اضافه کاری، زنگ زدم به "مهتاب" که میام پیشت و برات مقداری از خشکباری که بهمون دادن رو میارم، بنابراین سوار سرویس "سهیل.ف.ج" شدم و باهش میدون رسالت پیاده شدیم و ازون­جا با تاکسی رفتیم سمت فرجام. "مهتاب" اومد بیرون و بیشتر شام خودش که ماکارونی بود رو داد بهم. قدم زنان رفتیم بازار محله پشت دانشگاهشون. یه ظرف پلاستیکی واسه شست و شوی سبزی خرید، بعدشم از مغازه­ای که پوشاکش رو با تخفیف می­داد یه پلیور واسه بابا گرفت، همون مغازه­ای که ازش واسه "مهدی" ی پیراهن کتون گرفته بودیم اون­دفعه فروشنده موقع چونه زدن واسه تخفیف گرفتن گفت که چون چک داره داره زیرقیمت می­فروشه اجناسش رو، الان رو دیگه نمی­دونم بازم چک داشت یا نه! برگشتیم سمت خوابگاهش و از هم خداحافظی کردیم. پیاده اومدم مترو شهید باقری تا برم خونه. سرکوچه­مون که رسیدم ساعتای 22 شده بود. چون موهام خیلی بلند شده بود و پشت مو! پیدا کرده بودم و 5شنبه هم عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" دعوت بودم تصمیم گرفتم برم یه صفایی به موهام بدم. رفتم داخل و به آرایشگر گفتم فقط از این حالت دربیاد! کار موهام تموم که شد، شونه­ش رو گذاشت روی ابروهام! و چندتا قیچی زد!:-O چون سریع این کار رو کرد دیگه نمی­شد کاریش کرد و باید برای حفظ تقارن! سمت چپی رو هم اصلاح می­کرد! خیلی کفری شده بودمX(، بیست هفت سال زحمتشون رو کشیده بود (بیست و هفت، نه 28!!!) همین الان که دست می­کشم روی ابروهام معلومه که نصفه شده:|؛ البته به قولِ بعضیا!!!: [نخ! که نشده]:-?

بالاخره حول و حوشِ ساعت 22:30 یعنی بعد 16 ساعت و نیم برگشتم خونه. خیلی گرسنه بودم، برگشتم و از سوپری نزدیک خونه یه پاکت شیر گرفتم تا گرمش کنم و با عسل و خرما به­عنوان شام بخورم. وقتی توی قابلمه خالی­ش کردم تازه یادم افتاد که "مهتاب" بهم ماکارونی داده بوده، ماکارونی رو خوردم و شیرعسل رو گذاشتم واسه قبل خواب.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۷
یادگار

پنجشنبه بعد کارمون با بچهها رفتیم رستوران ...! آخه همسرِ "سهیل.ف.ج" تهران نبوده و مجرد بود! ما هم رفتیم باهش. البته من با "سهیل" رفتم و "محمد.ل.ف" هم با "مجید.ق" اومد. "مجید" چلو قزل آلا سفارش داد و با خودش برد! ما سه نفر هم همونجا میخواستیم بخوریم. "محمد" چلوکباب دورو!با نوشابه و ماست موسیر، "سهیل" کباب برگ گوسفندی بادورچین و دوغ، منم چلوکباب برگ گوسفندی با دلستر سفارش دادیم. البته موقع آوردن غذا حکایتی بود! فقط غذای من رو درست آورده بود! یعنی 3 پرس چلو کباب برگ گوسفندی آورد برامون! "محمد" گفت که دورو سفارش داده و بعد این که از پیشخدمتی که غذاها رو آورده بود پرسید که دوروئه! شروع کرد به فشار نارنج و ریختن آبش روی برنج و ... ولی همچنان که با غذای هم مقایسه میکردیم تفاوتی حس نمیکردیم! واسه همین پیشخدمت رو صدا زد و گفت: [این دوتا که فرقی نمیکنن باهم]، پیشخدمته هم اعتراف کرد که تازه اومده و به غذاها وارد نیست و یکی دیگه رو صدا زد. معلوم شد که اشتباه شده. دوتا غذا رو بردن و درستش رو برگردوند.

پ. نوشت1: دورو یعنی یک رو کوبیده، روی دیگه برگ!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۱
یادگار

اگه می­دونستم نوشتن این قدر تاثیر داره! زودتر می­نوشتم!

1. صبح بدون زنگ خوردن گوشی م، ساعت 5:15 بیدار شدم! اول فکر کردم 6:15 هست و بازم مجبورم خودم برم ولی بعد فهمیدم 45 دقیقه دیگه وقت دارم تا بخوابم! دقیقا همون 5:15 بود که پسره­ای که همسایه بالایی مونه از پله­ها داشت می­رفت پایین که بره بیرون! من موندم این! چرا خیلی خیلی به ندرت شب تا صبح پیش خانمش! می­مونه! و قبل صبح شدن حتما باید بزنه بیرون!

حالا این به کنار، بسیار خرسندم که بالاخره طلسم خواب موندنا و از سرویس جا موندنام شکست و تونستم به حول و قوه الهی و با غلبه بر نفس و اراده­ی آهنینم! به موقع بیدار بشم و برسم به سرویس.

2. البته نوشتن روی ***ی­ها و جلسه حفاظت هیچ تاثیری نداره!

3. خب دایی "جواد" آقا ساعتای 15:40 وقتی با "علی.ح.cp" رفته بودیم پژوهشکده پیش "محمد.ک"، زنگ زدن و گفتن که فردا پنج­شنبه برم خونه­شون و شب هم بمونم. گفتن که می­خوان با زن دایی هفته آینده برن امریکا پیش "حمید". باید یه مشورتی با "مهتاب" بکنم و ببینم واسه تولد "زینب" چیزی بخرم و ببرم خونه دایی­م یا نه، مثلا یه جعبه شیرینی.

وقتی رسیدم خونه، زنگ زدم خونه خاله جان، "امیر حسین" گوشی رو برداشت، اول که نشناخت ولی بعدا کلی خوشحال شد. گفت دوشنبه صبح از مشهد با قطار میاد تهران و بامداد فرداش هم پرواز داره به سمت رُم. بهش گفتم که دوشنبه غروب که می­رسه قراری بگذاریم تا هم رو ببینیم آخه میره تا تیرماه 94؛ دفعه قبل هم که از مالزی اومده بود و می­خواست بره ایتالیا، من تهران بودم و هم رو ندیدیم. اگه من بخوام برم مشهد، دقیقا وقتی نزدیکِ حرکت من بشه، اون می­رسه تهران.

4. بازم شلوغ بود خیابونا ولی نه به اندازه دیشب. هم پشتی صندلی م خیلی عقب بود و هم گرمم بود، واسه همین مثل دیشب توی ماشین خوابم نبرد فقط گاهی چرتکی! زدم البته به اندازه دیروز خسته هم نبودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
یادگار

1. چند روزیه صبح ها نمی تونم به موقع از خواب پاشم و همش از سرویس جا میمونم و مجبور میشم خودم برم، حالا ممکنه با تاخیر یا بدون تاخیر؛ کلا این مدت دارم ضرر میزنم همش!:|

2. قرار بود ***ها! بیان و قبلش قرار بود جلسه ای داشته باشیم با حفاظت! که توجیه بشیم! به قول "محمد.ک" من بشم مهندس "جمشید":D! که جلسه هنوز که هنوزه برگزار نشده.

3. دچار تردید شدم! نمی دونم برم مشهد یا وایستم تا عید (واسه 26 اسفند بلیط قطار گرفتم تا 14 فروردین;)). قرار بود 20 تا 24 بهمن برم مشهد ولی یادم رفت بلیط قطار بگیرم و با اتوبوس هم سختمه! عروسی "محمد.ک" و خانم "ن.ص" هم 23 بهمن هست و "محمد.ک" هم تلفنی دعوتم کرد(البته وقتی تلفن زد، من خودم از تاریخ عروسی ش پرسیدم که ببینم کِی دعوتم!B-)پررو هم نیستم اصلا!;;)) هم وقتی اومد دفتر ما. همین موضوع باعث شده یکم مردد بشم در سفرم ضمن این که امروز صبح "مهتاب" اومد تهران و تا عید هستش و خب تقریبا تنها نیستم و اگه برم خواهری تنها میشه(همچین داداشِ فداکاری هستم من!:-"). از طرف دیگه، "امیرحسین" از ایتالیا! برگشته و اگه برم مشهد ممکنه بتونم ببینمش البته اگه تا اون تاریخ وایسته. هرچند بخواد برگرده ایتالیا باید بیاد تهران و اگه بخوایم میتونیم هم رو تهران ببینیم. دایی "جواد" آقا و زن دایی هم قرار بوده بیان تهران پیش بچه ها، این رو وقتی به "حسین" زنگ زدم که تولد قدم نورسیده ش رو تبریک بگم، فهمیدم. دایی و زن دایی هم دارن میان تهران که "زینب" خانم، اولین نوه پسری شون رو ببینن؛ مخلص کلوم! این که فعلا تهران شلوغه!:) همه این ها ب کنار، اگه تا عید نرم مشهد یعنی بازم سه ماه دوری!

4. امشب که با سرویس اومدم، صیاد تا سبلان شمالی خیلی شلوغ بود، میگفتن دیگه تا عید شلوغ تر هم میشه. از فرط خستگی خوابم برد توی ماشینI-) و دقیقا وقتی ایستگاه ما نگه داشته بود و داشتن پیاده می شدن منم بیدار شدم و سریع جستم بیرون! ولی تا خود خونه مثلِ مستای لایعقل! تلو تلو میخوردم!8-|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

این روزا درگیر پروژه "مهتاب" هستم، پروژه کدنویسی با نرم افزار فرترن با استفاده از روش های تفاضل محدود و حجم کنترل. خب دقیقا دو سالی میشه که کد ننوشتم. شانس اینه که مساله شون شبیه مسائل درس CFD1 ماست!

دوتا پروژه داشت: یکی سه قسمتی با کد تقریبا آماده با استفاده از روش تفاضل محدود برمبنای حجم کنترل، یکی دو قسمتی با استفاده از روش تفاضل محدود.

بهم گفته بود که بچه هاشون دو نفر رو پیدا کردن که پروژه ها رو انجام میدن! یکی رو 30 تومن میگرفتن انجام بدن و اون یکی دیگه رو 200 تومن! اون سه قسمتی ش رو نفهمیدم چکار باید بکنیم واسه همین بهش گفتم که مثل بقیه بچه هاشون 30 تومن بده که براش انجام بدن! ولی 200 تومنی! رو خودم دارم براش می نویسم. دیروز پریروز توی این فکر بودم که وقتی نوشتم بهش بگم که ب دوستاش بگه که براشون حاضرم بنوسیم با مبلغ کمتری مثلا 100-150 تومن!B-)

ولی الان می بینم نمیشه! سخته، اگه یکی دو روز مرخصی بگیری و بشینی توی خونه می تونی انجامش بدی وگرنه نمیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۳
یادگار

دیروز تقریبا از ساعت 9 صبح تا 17 بعد از ظهر آفیش بودیم! قرار بود یک فیلم (تیزر) از دفترمون گرفته بشه. از قضا روزی بود که همکارا همشون نبودن و بازیگر کم داشتیم واسه همین چهره ها تکراری بود توی سکانس های مختلف. اولین حضور من جلوی دوربین، توی اتاق "مهندسی سیستم" مهندس "شا...ن" و "سهیل.ف.ج" بود. چون "سهیل.ف.ج" نیود، "مرتضی.ق" اومد و پشت میزش نشست. نقش روبه روم سیددکتر!1 بود("محمد.ل.ف"). کارگردان! بهمون گفت که یک گزارش برداریم، سیددکتر رفت گزارش MD رو برداشت که همش کده! به منم جَک رو داد. قرار بود جلوی نقشه وایستیم و با حرکات دست درباره جَک روی نقشه و گزارش توضیح بدیم2؛ با شنیدن حرکت، کارمون رو شروع کردیم، خب کارِ اولمون هم بود خنده مونم می گرفت! ولی برداشت اول رو کات داد به خاطر دلایل دیگه! توی برداشت دوم، من با اشاره به گزارشی که دست سیددکتر بود، گفتم [همون طور که توی گزارش معلومه!] این رو که گفتم جفتمون زدیم زیرِخنده!:)) آخه گزارش هیچ ربطی به جک نداشت و به قول مهندس "مه...ی" رابطه شون رابطه بین قوز و شقیقه!:D بود البته خنده مون مشخص نبود چون دوربین پشت و بالا سرمون بود. من یک صحنه زیرچشمی به دکتر نگاه کردم و دیدم بدنِ جفتمون داره از خنده میلرزه!;)) دوباره کات داد! گفت با دست توضیح بدید دیگه. همون جور با روی خندان صورتمون رو برگردوندیم و بهش گفتم این گزارش رو عوض کنید! گفت مهم نیست! گفتیم ما که میدونیم چیه، هیچ ربطی نداره آخه؛ عوضش کردیم و اجرای این سکانس ما تموم شد. بعدشم توی اتاق های دیگه هم رفتیم و فیلم گرفتیم.

پی نوشت 1: قضیه سیددکتر از این قراره: "محمد.ل.ف" اوائل کارمون بچه ها رو با نام سید صدا میزد! حتی توی تلفن با دوستان خودش، کم کم به ما ها گفت سیدمهندس! بعدا من چون خودش دانشجوی ترم یک دکتری ست صداش می کردم سیددکتر!

پی نوشت 2صدا رو ضبط نمی کردند و فقط تصویری بود فیلمش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

شخصی در وبلاگی نوشته بود:

"ته دلت کسی را می خواهد که کمند بیندازد و صیدت کند. شکارش باشی و نه بره رام و معصوم ... و شکارچی نیستند انان که مادر، خواهر و حتی زن برادرشان برایشان لقمه می گیرد. بد نیست این شیوه زندگی ولی از جنس من نیست."

خب ب فکر می بره ادم رو!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۸
یادگار